- بازدید : (434)
ثمره اینبار از حالت بیان جالب او به خنده افتاد.کورش لبخندی کمرنگ بر لب آورد. اما صبا نگران بود و با خود فکر می کرد او طوری از برادر کوچکترش حرف می زند،انگار او پسر همسایه است!
آناهیتا نگاهی به ثمره انداخت و با حالتی جدی گفت: من راست می گم!
تو چرا خندیدی!
ثمره کمی خود را جمع و جور کرد.
- خب راستش تو خیلی با مزه حرف می زنی.
- اوه! تو من مسخره می کنی؟
چشمان ثمره گرد شد و کورش به سرعت گفت :نه به هیچ وجه! اون از طرز صحبت کردن تو خوشش اومده.ثمره دختر مؤدبیه و هیچ وقت کسی رو مسخره نمی کنه.
ثمره تند تند گفت:آره،راست می گه.من قصدم مسخره کردن نبود.
صبا دست آناهیتا را در دست گرفت و با مهربانی گفت: شما از این به بعد نه تنها خواهر و برادرید،بلکه باید با هم دوست باشید و از هم بیخودی ناراحت نشید... از این به بعد هر سه تون یواش یواش با اخلاق های هم آشنا می شید و من مطمئنم می تونید دوستای خوبی برای هم باشید.حالا یه لبخند بزن تا مطمئن بشم از ثمره دلگیر نیستی.
آناهیتا سعی کرد لبخند بزند و چنان سعیش آشکار بود که لبخندش مانند دهن کجی روی لبهایش نمودار شد.کورش و صبا به خوبی متوجه نمایشی بودن لبخند شدند.هر دو متعجب بودند که آن دختر چرا نمی تواند مثل تمام هم سن و سالانش راحت لبخند بزند!
با صدای زنگ آناهیتا از درون لرزید! ثمره دستها را به هم کوبید و با صدای بلند گفت: بابام اومد.
و به سمت آیفون دوید.حواس صبا و کورش به آناهیتا بود.آنها متوجه شدند چطور همان لبخند زورکی از روی صورتش محو شد و اخمهایش درهم رفت.
منصور با یک جعبه کیک و کیسه ای پر از خرید از در وارد شد.ثمره که برای استقبال از پدر به حیاط دویده بود کیسه بزرگ دیگری را حمل می کرد.کورش به سمت پدرش رفت و جعبه کیک و کیسه بزرگ را از او گرفت.
منصور با چهره ای خندان به سمت صبا و آناهیتا آمد.
- سلام به مادر و دختر عزیر.حالتون چطوره؟... دیشب خوب خوابیدی دخترم؟
صبا هم تمام چهره اش می خندید اما آناهیتا زحمت یک لبخند جزئی را هم به خود نمی داد و با حالتی نه چندان خوشایند به منصور نگاه می کرد.
- خسته نباشید... چه خبره این همه خرید کردی.
صبا کاملا متوجه خصومتی که در چشمان آناهیتا وجود داشت شده بود و می خواست با سر و صدا توجه منصور را به خود جلب کند. منصور گفت :
- امروز که یک روز عادی نیست! ما یک مهمون عزیز داریم.در حقیقت عزیزی به خونه خودش برگشته و باید امروز یک جشن کوچیک بگیریم و فردا یک جشن حسابی.باید تمام دوست و آشناها بفهمند عزیز سفر کرده ما بالاخره به خونه برگشته.
صبا نگاهی سرشار از قدردانی به شوهر انداخت و منصور با همان شادمانی به اتاقش رفت تا برای ناهار آماده شود.
کورش ظروف غذا را در آشپزخانه آماده می کرد و ثمره خریدها را جابجا می نمود.آنان می خواستند مادرشان تا آنجایی که ممکن بود از هم نشینی دخترش بهره مند شود.
کورش به ثمره پیشنهاد داد بهتر است غذا را بر خلاف همیشه که در آشپزخانه می خوردند،در سالن پذیرایی صرف کنند.صبا با دیدن تکاپوی بچه ها برای چیدن میز ناهارخوری خواست به کمکشان برود که کورش گفت: شما بنشین ما هستیم.شما باید کنار آناهیتا جان بمونی تا غریبی نکنه.
وقتی همه سر میز نشستند منصور ابروها را بالا انداخت و در حالیکه به غذاهای خوش رنگ و بو نگاه می کرد گفت: به به! دست شما درد نکنه صبا خانم! چه کردی! بلکه به هوای آناهیتا جان ما هم یک غذای حسابی بخوریم.
صبا به شوخی او اخم کرد و گفت: نه که شما همیشه غذاهای بد می خوری!
بعد نگاهی به آناهیتا که کنارش نشسته بود کرد و گفت: این غذاهارو دوست داری؟
دختر که تا آن لحظه به شدت ساکت مانده بود لب باز کرد و به گفتن یک "بله" اکتفا کرد.بین کورش و منصور نگاهی معنی دار رد و بدل شد و بعد صبا دست دراز کرد و برای آناهیتا برنج کشید.او با ناراحتی نگاهی به بشقابش انداخت و گفت: من نمی تونم این همه برنج بخورم! خودم می تونم این کار رو انجام بدم.
صبا به زحمت لبخندی زد و بشقاب او را با بشقاب خالی خودش عوض کرد.منصور که حال همسرش را می فهمید با چهره ای که همچنان مهربان نگاه داشته بود،گفت: ما ایرانیها رسم داریم وقتی عزیزی کنارمون نشسته براش غذا می کشیم.این طوری محبتمون رو به هم نشون می دیم.
آناهیتا کمی سالاد برای خو کشید و با لحنی حق به جانب گفت: ولی این درست نیست! هر کس باید همونقدر که می خواد غذا بخوره.من که نمی فهمم شما الان چقدر غذا می خواهید بخورید! این برای مهربانی کردن درست نیست.
کورش نیم نگاهی به صبا که کمی سرخ شده بود انداخت.خواست حرفی بزند که صبا پیش دستی کرد.
- تو درست میگی عزیزم.اما برای ما که سالها با این رسم و رسوم زندگی کردیم سخته که طور دیگه ای رفتار کنیم.همونطور که حالا پذیرفتنش برای تو سخته!
آناهیتا نگاهی به چهره پر از مهر مادر انداخت،لبهایش را کمی جمع کرد و به نشانه موافقت سر تکان داد.
تمام غذایی که او خورد کمی سالاد،چند قاشق قورمه سبزی و تکه ای کوچک کباب بود.بعد هم مثل اینکه همیشه از آن غذاها می خورده مؤدبانه تشکر کرد و با گفتن اینه می رود کمی استراحت کند به اتاقش رفت.
با رفتن او ثمره نفس عمیقی کشید و در حالیکه چند قاشق خورش پشت سر هم روی برنجش می ریخت گفت: مامان ناراحت نشیدها.اما تحمل این خواهر بزرگتر یک کمی سخته! من که نفهمیدم چی خوردم .
صبا با چهره ای متفکر کمی برای خود آب ریخت.منصور گفت: این طور که معلومه فقط با زبون مادریش آشنایی داره.زیاد به رفتار ایرانی ها وارد نیست.این مسائل طبیعیه،کم کم جا می افته.
کورش با دقت به چهره صبا نگاه می کرد و امیدوار بود آن دختر کم انعطاف زودتر میانشان جا بیفتد.
کورش که حضورش را در خانه بیهوده می دید بعد از ناهار به شرکت رفته بود.ثمره اتاقش را مرتب می کرد و منصور که شب قبل تقریباً اصلاً نخوابیده بود،خوابید.اما صبا گوشی تلفن را به دست گرفته و به تمام دوستان و آشنایان خبر پیدا شدن دخترش را می داد و آنها را برای شام فردا شب دعوت می کرد.هنوز یک ساعت نشده گوشی را زمین گذاشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد.برای اینکه منصور بیدار نشود با سرعت از آشپزخانه بیرون رفت.از آیفون تصویری چهره ذوق زده زنی هم سن و سال خودش و دخترش بودند پیدا بود.با لبخند گوشی را برداشت و گفت: بالاخره طاقت نیاوردید! بیایید تو اما سر و صدا نکنید منصور خوابه.
تکمه را فشرد.زن و دختر با شتاب وارد خانه شدند و با وجودیکه قرار بود سر و صدا نکنند،بی قرار پرسیدند: کو؟ کجاست؟
زن دست روی قلبش گذاشت و گفت: وقتی خبر رو بهم دادی نزدیک بود از خوشحالی غش کنم!
صبا در حالیکه می خندید و سعی داشت آنها را آرام کند،هر دو را به سمت آشپزخانه برد تا صدایشان به طبقه بالا نرود.همان لحظه ثمره هم درون آمد و با دیدن آن دو با خوشحالی هر دو را بوسید.
- سلام خاله جون! اومدید خواهرم رو ببینید؟
- آره. پس کو؟
صبا به سرعت گفت: فکر کنم خوابیده.سفر سختی داشته.
ثمره رو به دختر خاله گفت: سلام راحله،طاقت نیاوردید؟!
و خواست حرفی از آناهیتا بزند اما مراعات مادرش را کرد و چیزی نگفت.
- اگه دختر خواهر منه و خون من توی رگهاش جریان داره،خستگی راه زود از تنش در می ره،پاشو ثمره برو صداش کن.
ثمره بلند شد.اما صبا گفت: نه ثمره صبر کن! گوش کن صنم جان،اون سالها ایران نبوده... فرهنگ ما با فرهنگ آمریکاییها خیلی فرق می کنه.بهتره اجازه بدیم راحت باشه.نباید زیاد دور و برش رو شلوغ کنیم.صبر کن تا خودش بیاد پایین.
صنم با ناراحتی روی صندلی نشست و راحله گفت: خاله جون راست می گه مامان.نباید ناراحتی بشی.اون طفلک تا به حال ایران رو ندیده با مردمش آشنایی نداره،تازه کمی هم بخاطر دیدن مادرش شوکه شده.بهتره زیاد هیجان زده برخورد نکنیم... راستی خاله ، کورش کجاست؟
- رفت شرکت.
صنم گفت: وا ! حالا چه اجباری بود امروز بره؟
- بعد از ناهار رفت.کار داشت.حالا هم بجای اینکه دلخور بشی پاشوو زنگ بزن مجید و رامین هم بیان شام دور هم باشیم.
- نه،دیگه اون باشه برای فردا.ما هم یکی دو ساعت می مونیم و می ریم.رامین که از دانشگاه برگرده کلید نداره.
- پس یه چایی دم کنم،اگر آناهیتا تا نیم ساعت دیگه پایین نیومد خودم می رم دنبالش... می دونی یک کم غریبی می کنه نمی خوام تحت فشار باشه.
صنم بالاخره لبخند زد.
- می فهمم چی میگی.ما که شونزده سال صبر کردیم،نیم ساعت هم روش!
نیم ساعت گذشت.ساعت به چهار بعد از ظهر نزدیک می شد اما خبری از آناهیتا نبود.صبا سومین چایی اش را نوشید و گفت: شما برید توی اتاق من می رم بالا صداش می کنم.
به محض خروج صبا،صنم رو به ثمره کرد و پرسید: بگو ببینم آناهیتا چطوریه؟
ثمره شانه بالا انداخت و گفت: زیاد خونگرم نیست.اما خیلی خوشگله! نمی شه باهاش تعارف کرد...! انگار از رسم و رسوم ایرانی ها زیاد خوشش نمیاد.. فارسی رو هم خوب حرف می زنه ،اما لهجه با مزه ای داره.انگار همه کلمه ها رو توی دهنش می چرخونه! معنی بعضی کلمه ها رو هم نمی دونه.مثلا نمی دونست "فوت" یعنی چی.
صنم گفت: حالا روز اولی چرا معنی فوت رو پرسید؟
- گفت مادر بزرگش مرده،مامان پرسید "فوت کرده؟" و اینجوری شد که فهمیدیم معنی فوت رو نمی دونه.
صبا چند ضربه در زد و گوش ایستاد.صدای ضعیف آناهیتا به گوشش رسید.
- یک کم صبر کن.
صبا چند لحظه ای منتظر شد و دوباره در زد.
- حالت خوبه آناهیتا؟
ناگهان در به رویش باز شد.چهره دختر کمی بر افروخته بود و نفس نفس می زد.
- چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟
- داشتم نرمش می کردم!
صبا کمی متعجب شد و گفت: توی اتاق؟! اگر خواستی می تونی توی حیاط راحت بدوی و نرمش کنی.
- ممنون. با من کار داشتید؟
- آه! بله. خاله و دختر خاله ات اومدند دیدن تو.اونها خیلی خوشحال بودند و زودتر از بقیه پیداشون شده... فکر کنم مادر بزرگ و داییت هم تا یکی دو ساعت دیگه سر وکله شون پیدا بشه.
چهره دختر کمی درهم رفت اما چیزی نگفت و به دنبال صبا حرکت کرد.
- آناهیتا جان! می دونم هنوز خسته ای و احساس غربت می کنی.جای شب و روزت هم عوض شده و این کلافه ات کرده اما ازت خواهش می کنم یک کم تحمل کنی.. باید به ما حق بدی که اینقدر بخاطر دیدن تو اشتیاق داشته باشیم.شونزده سال انتظار کشیدیم.. بخصوص من... شونزده سال تموم چشمم به در و گوشم به زنگ بود تا خبری از تو برسه حتی نذاشتم مادرم خونه اش را بفروشه تا مبادا اگر روزی خواستی من رو پیدا کنی دچار دردسر بشی... همیشه ته دلم امیدوار بودم دل پدرت به رحم بیاد و باعث دیدارمون بشه.
- بابا هیچ وقت فکر نمی کرد شما من رو بخواهید!
صبا حیرت زده میان پله ها ایستاد به صورت دخترش که حالا بالاتر از او قرار داشت نگاه کرد و نالید: پدرت تو رو از من دزدید! در حالیکه می دونست چقدر به تو وابسته ام.چطور فکر نمی کرد من تورو بخوام!؟
- اون می دونست شما همیشه عاشق منصور بودید.خواست من مزاحم شما نباشم.
اشک در چشمان صبا حلقه زد و فریاد حبس شده اش تا آستانه حنجره رسید.در حالیکه کلمات را به سختی ادا می کرد گفت: اون چطور تونسته احساسات تو رو نسبت به من خراب کنه.
دختر محکم و شمرده گفت: شاید شما منو خواسته بودید... اما عاشق منصور بودید... و هنوز هم هستید.
صبا با تمام قوا تلاش می کرد خوددار باشد و به گریه نیفتد.به یاد روزهای نخستی افتاد که جهانگیر دختر کوچکش را از او دزدیده بود.وقتی آن خبر را شنید از شدت شوک مدتی در بستر افتاد و بعد چنان از لحاظ روحی آسیب دید که به روانکاو نیاز پیدا کرد،کم کم امید به یافته شدن آناهیتا و عشق منصور او را به زندگی بازگرداند اما هر جا بود با خود فکر می کرد حالا دخترش کجاست؟ چه می کند؟ چه می خورد؟ آیا بیمار است؟ آیا اصلا زنده است و بعد ناگهان چیزی ته دلش خالی می شد و بغض می کرد و از نظر اطرافیان بی مقدمه در خود فرو می رفت و دیگر صبای همیشگی نبود.هرگز در زندگی یک لحظه شاد واقعی نداشت و جای فرزند گم شده اش را کنارش خالی حس می کرد.چطور آناهیتا این مسائل را نمی فهمید،شاید به این دلیل که مادر نبود.شاید به دلیل اینکه تا به حال عزیزی را گم نکرده بود.زمانیکه از هم جدا شدند او فقط سه سال داشت و به طور حتم آن وابستگی عمیقی را که صبا نسبت به او داشت او نسبت مادر حس نمی کرد و با وجود مادر بزرگ،پدر و عمه ها آن وابستگی طبیعی یک دختر سه ساله به مادر هم کمرنگ شده بود.
آناهیتا با مشاهده چهره مادر متوجه شد او را آزرده،اما باز هم نمی دانست این آزردگی تا چه حد می تواند عمیق باشد.برای اینکه زودتر به بحث خاتمه دهد با خونسردی گفت: اما دیگه مهم نیست! من اینجا هستم حالا! ما باید گذشته رو فراموش کنیم!
صبا به حالتی عصبی نفسی عمیق کشید و گفت: ما باید خیلی جدی راجع به گذشته صحبت کنیم.اما نه حالا... سر فرصت.من و تو حرفهای زیادی داریم که باید با هم بزنیم.فقط چیزی که برام مهمه بدونی اینه که من همیشه تو رو دوست داشتم و از دوریت رنج کشیدم... و بزرگترین آرزوم تو زندگی این بود که دوباره کنارم باشی.
با صدای صنم که صبا را به نام می خواند به خود آمد.سریع دو قطره اشکی را که تا پایین چشمهایش آمده بود پاک کرد.دست آناهیتا را گرفت و فشرد و هر دو همگام با هم باقی پله ها را طی کردند.
صنم و دخترش با دیدن آن دو از جای خود بلند شدند و به سمتشان آمدند.صنم به شدت احساساتی شده بود و علی رغم قولی که داده بود.آناهیتا را محکم در آغوش فشرد و گریست.آناهیتا معذب شده و مانند چوب خشکی در میان حلقه دستان او اسیر شده بود و قدرت هیچ عکس العملی نداشت.صنم در میان گریه پشت سر هم حرف می زد و راحله و صبا با نگرانی فکر می کردند چگونه می توانند او را از آناهیتا جدا کنند.
- الهی خاله قربونت بره... الهی بمیرم برای دل مادرت... اگه بدونی بی تو چی کشید! اگر بدونی چند سال اول همه ما چه مکافاتی کشیدیم... آخ! خاله جون.آنیتا جون خاله! چقدر هم بزرگ و خانم شدی...
بالاخره راحله طاقت نیاورد و با تشر گفت: مامان! کافیه دیگه... شما داری آناهیتا جون رو ناراحت می کنی.
صنم بلافاصله به خود آمد و کمی عقب کشید.اما گریه اش تمامی نداشت.برای اینکه بر خود مسلط شود به دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند و کمی آرام بگیرد.با رفتن او راحله جلو آمد.دست آناهیتا را به گرمی فشرد و بوسه ای آرام از گونه اش برداشت.
- خلی خوشحالم که می بینمت.فکر نمی کنم من رو یادت بیاد.من راحله هستم.. اون موقع ها که کوچیک بودی خیلی دوست داشتم با تو بازی کنم و موهای تابدارت رو برات درست کنم.
آناهیتا با لبخندی خشک گفت: نه... یادم نمیاد.
- حق داری.تو فقط سه سالت بود اما من هفت سالم بود .درست یادمه کلاس اول بودم و تو یکبار دفتر مشقم رو پاره کردی...
من اون روز خیلی گریه کردم و آرزو کردم دیگه هرگز نبینمت! وقتی که رفتی دلم خیلی برات تنگ شد... اونوقت تازه فهمیدم آرزوی خیلی بدی کردم.حتی تا چند سال عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم بخاطر آرزوی من رفتی!
آناهیتا که تحت تاثیر کلام بی ریای راحله قرار گرفته بود با چهره ای گرفته و چشمانی غمگین به او نگاه کرد و آرام گفت: کاش همه آرزوها این قدر زود واقعی می شد.
راحله که می دید همه را با حرفهایش سر پا نگه داشته با لبخند تعارف کرد روی مبلها بنشینند. بعد خودش روی مبلی نزدیک آناهیتا نشست و صبا هم طرف دیگر او.سخن آناهیتا صبا را به فکر انداخته بود و لحن غمگین و گله از آرزوهای بر آورده نشده برای دختری به سن و سال او کمی غیر عادی به نظرش می رسید.از نظراو قلب یک دختر نوزده ساله باید لبریز از امید و آرزو می بود.حتی اگر روزهای چندان خوشی را پشت سر نگذاشته بود،راه برای او باز و طولانی بود و در آن راه دراز باق عمر می توانست خیلی کارها انجام دهد.پس چرا آن چنان ناامید حرف می زد؟!
صنم و راحله حدود یک ساعت دیگر ماندند و بعد با گفتن اینکه رامین پشت در می ماند به خانه بازگشتند.هنوز ده دقیقه از رفتن آنها نمی گذشت که باز زنگ خانه به صدا در آمد و اینبار کورش همراه دایی و مادر بزرگش وارد شدند.
مادر بزرگ از وقتی خبر را شنیده بود کم و بیش اشک می ریخت و آنقدر پاپیچ پسرش شده بود که او به ناچار کار را کمی زودتر تعطیل کرده و همراه کورش مادر را به دیدار نوه یافته شده اش آورده بود.او با وجود سفارشهای کورش و صبا با دیدن آناهیتا مانند صنم از خود بی خود شد و چند دقیقه ای او را در آغوش فشرد و چندین مرتبه صورتش را بوسید.
وقتی صبا شانه هایش را ماساژ داد و آرام او را از آناهیتا جدا کرد،دختر حس کرد تنفسش راحتتر شده و بی اختیار نفس بلندی کشید که توجه همه را جلب کرد.برای توجیه خود با سادگی ذاتی اش گفت: مادر بزرگ با ماچ هایش مثل این بود که داشت من رو تو دریای ماچ... ام ... چی می شه... توی دریا... آها! غرق می کرد!
از کلام صریح و طرز بیان و لهجه خاص او همه حتی مادر بزرگ به خنده افتادند.
ثمره در میان خنده گفت: دایی نوید میگه ماچ های مامان مهین مثل بادکش می مونه.
صبا به ثمره چشم غره رفت اما مامان مهین با خنده اش به او فهماند که ناراحت نشده.آناهیتا پرسید: چی چی کش!؟
نوید در میان خنده گفت: بادکش.قدیمها توی یک کاسه یا لیوان شمع می سوزوندند تا هوای اون خالی بشه.بعد بلافاصله کاسه یا لیوان رو روی پشت آدم می ذاشتند و اون تکه از گوشت و پوست کمی توی کاسه کشیده می شد و...
آناهیتا با اخمهایی در هم گفت: اوه! من نفهمیدم شما چی گفتی! یعنی چی؟ ماچ چه ربطی به کاسه داره؟! فکر کنم حرف خوبی نباشه!
صبا که خنده اش با لبخندی کمرنگ به پایان رسیده بود گفت:
تو درستی میگی عزیزم! حرف خوبی نیست.
نوید که هنوز می خندید با پاهای بلندش چند قدم به سمت آناهیتا آمد و گفت: حالا می شه من هم یک احوالپرسی با خواهرزاده عزیزم داشته باشم؟
دست او را محکم و گرم فشرد،خم شد و پیشانی اش را بوسید.
آناهیتا از همان لبخندهای خشکی که حالا جزء یکی از حالات شناخته شده او برای خانواده بود،بر لب آورد و دوباره سر جای خود نشست.همانطور که صبا تلفنی از مادر و برادرش خواسته بود.آنها سوالی در مورد چگونگی حضور او در آنجا نپرسیدند و از ترس اینکه او را برنجانند یا حرف بی موردی بزنند هیچ اشاره ای هم به گذشته ها نمی کردند.
با حضور منصور،جمع کامل شد،اما به نظر می رسید که آناهیتا دیگر راحت نیست.ساکت تر شده و مدام در جایش تکان می خورد.همه از گوشه چشم رفتار او را زیر نظر داشتند و بالاخره نوید طاقت نیاورد و رو به آناهیتا گفت: گویا تا حالا فقط توی خونه بودی و حتی کوچه رو هم ندیدی!
صبا گفت: هنوز بیست و چهار ساعت نشده که آناهیتا اومده... مسیر طولانی و وارونه شدن ساعت خوابش خسته و کلافه اش کرده.فکر کنم اولین سفرش به مشرق زمین باشه.
و نگاهی پرسشی به او انداخت. آناهیتا کمی لبهای بهم قفل شده اش را به نشانه جواب مثبت کج کرد و گفت راسش غیر از فرانسه به کشور خارجی دیگه ای سفر نکردم.
مهین گفت: لابد برای دیدار اقوام ژانت خانم رفته بودید.
- اوهوم! برادر مامی مرده بود.رفتیم اون رو دیدیم...توی تابوت! چهار ماه که شد مامی هم مرد!
مهین حیرت زده پرسید: بخاطر غصه مرگ برادرش مرد؟!
- نه! برای سرطان سینه مرد.
بعد با بعض ادامه داد: مامی بیچاره... اون عاشق سینه هاش بود! می گفت وقتی جوون بود.مثل سوفیا لورن بود! خیلی سکسی! بابا بزرگ عاشق سینه های مامی ژانت شده بوده .وقتی یکی رو بریدن اون خیلی غصه خورد! می گفت اگر دستش رو می بریدن بهتر از سینه اش بود.
وقتی جمله آخر را می گفت به حالت برش کنار سینه اش خطی فرضی کشید.ثمره از حرفهای او هم خنده اش گرفته بود و هم خجالت زده سر به زیر داشت.کورش کمی سرخ شده بود و منصور و نوید سعی داشتند عادی برخورد کنند و خیلی راحت به حرفهای او راجع به سینه مادر بزرگش گوش می کردند! مهین اما متعجب بود و در عین حال سعی داشت مانع خندیدنش شود و صبا با نگاه مستقیم به آناهیتا به این فکر می کرد که چگونه مسیر بحث را تغییر دهد.
- خب... خدا رحمتش کنه.
همه اهسته جمله او را تکرار کردند و آناهیتا با افسوس سر تکان داد.منصور گفت: فکر کنم پدر بزرگت خیلی وقته که فوت کرده.
وقتی از جانب منصور مورد خطاب قرار گرفت جدی تر شد و با وجودیکه سعی می کرد محکم حرف بزند به لکنت افتاد.
- آها... اوهوم... مرده! من د... دوازده ساله بودم.
منصور گفت: حتما پدرت بخاطر مرگ پدر مادرش خیلی غصه خورد!
چهره آناهیتا درهم رفت،نگاهش به گلدان روی میز دوخته شد و در جواب منصور فقط آهسته سری تکان داد.
کورش گفت: چقدر از مرده ها حرف زدیم... آناهیتا دوست داری دوری این حوالی بزنیم . ثمره و دایی و نوید هم می آیند.
آناهیتا شانه بالا انداخت و گفت: کجا؟
کورش اینطور توضیح داد: بریم کمی این اطراف رو تماشا کنیم.با ماشین من،همراه دایی و نوید و ثمره.
او باز هم شانه بالا انداخت و باشه ای گفت.
نوید گفت: پس زود برید حاضر بشید که بریم.
آناهیتا گفت: من حاضرم!
- عزیز من اینجا ایرانه.نمی شه که اینطوری بری بیرون.
او با دست به پیشانی اش کوفت و گفت: I forgot that,oh
.توی airport به من گفتن!
ثمره گفت: بریم یکی از پالتوهای مامان رو بت بدم.
صبا بلافاصله گفت: اون پالتو سرمه ایه که برام تنگ بود رو بهش بده.فکر کنم بد نباشه.
آناهیتا با اخم گفت: من بارونی دارم!
- می دونم عزیزم،کثیف بود دادم منصور برد خشک شویی.
- کجا؟
- دادم بیرون تمیزش کنند.
بعد رو به نوید ادامه داد: حالا که دارید می رید بیرون ، بهتره یک پالتو و چند تا شال و روسری برای دختر گلم بخرید.
ثمره با خوشحالی از جا جهید.
- می ریم خیابون ایران زمین.اونجا چندتا پاساژ خوب داره.
آناهیتا گفت: نه،لازم نیست.من لازم ندارم.
کورش گفت: اتفاقا لازم داری.فکر کن مامانت داره بهت هدیه می ده.
او باز هم شانه بالا انداخت و گفت: ok ! اشکالی نداره!
وقتی آناهیتا و ثمره برای آماده شدن بالا رفته بودند نوید ناگهان با صدایی آرام شروع به خندیدن کرد.
- ولی واقعا حیف شد ژانت خانم مرد! طفلک!
مهین هم خندید و گفت: الهی قربون نوه ام برم چقدر ساده و با نمکه! طوری در مورد قشنگی سینه های مادر بزرگش حرف می زد انگار در مورد چشم و ابروش می گفت!
کورش که دوباره کمی سرخ شده بود با ناراحتی گفت: صبا جان باید حتما قبل از مهمونی فردا تو جیهش کنی دیگه از این مزخرفات نگه.فقط کافیه جلوی مهمونا از این حرفها بزنه تا مسخره همه بشه و ما رو دست بندازند.
صبا با حوصله گفت: نگران نباش من باهاش حرف می زنم.اما مطمئن باش دیگران هم موقعیت اون رو درک می کنند.اکثر اونا خودشون به خارج از کشور سفر کردند و قوم و خویش توی خارج از کشور دارند.این مسائل طبیعیه.
نوید که هنوز چهره اش می خندید گفت: اما حیف شد.اون موقع که ژانت خانم ایران بود من بچه بودم و چیز زیادی یادم نمیاد! صبا به اعتراض مشتی آهسته حواله بازوی برادر کرد.منصور به حرفهای او لبخند زد.اما تمام فکرش پی حالات مشکوک میهمان تازه شان بود.در اتاق خواب،منصور ده تراول چک شمرد و به دست کورش داد.صبا گفت: این همه لازم نیست.
- چرا لازمه.من دوست دارم من و تو چند تا هدیه به دخترمون بدیم...
خب کورش بهتره شام بیرون بخورید... برای خودت و ثمره هم هر چی لازم داشتید بخرید.
- من که چیزی لازم ندارم.
صبا گفت: برای مهمونی فردا شب یک پیراهن و کراوات تازه برای خودت بخر.
- همونایی که دارم خوبه.تازه نمی خوام زیاد خوش تیپ بشم ممکنه برام دردسر درست بشه!
صبا خندید.منصور هم لبخند زد و گفت: همین طوری هم ما کلی دردسر داریم پسرم،ربطی به پیراهن و کراواتمون نداره!
صبا به اعتراض گفت: کورش از خودش حرف می زد.تو چطور خودت رو با پسر بیست و هشت ساله ات مقایسه می کنی؟!
منصر کمر صافش را صاف تر کرد و گفت: من از اون هم جوونترم خانم!
- مامان! یه دقیقه بیا.
ثمره بود که از اتاقش او را صدا می زد.با خروج صبا از اتاق چهره منصور ناگهان جدی شد و آرام گفت: کورش خیلی مراقب رفتار آناهیتا باش.
- شما هم حس کردید بابا! اون یه طور خاصیه.
- سعی کن خیلی حرفه ای از زندگیش چیزهایی بفهمی.شاید لازم باشه از نوید هم کمک بگیری.فقط باید مراقب باشی خیلی عادی باشید.اگر بفهمه منظورتون چیه ممکنه جبهه بگیره.من نمی دونم اون جهانگیر دیوونه با این دختر چه رفتاری داشته و چه حرفهایی از ما بهش زده... وقتی نگاهم می کنه حس می کنم دلش می خواد سر به تنم نباشه!
- به هر حال شما شوهر مادرش هستید.نمی تونه به این زودی نظر خوبی نسبت به شما داشته باشه.من مطمئنم وقتی شناخت بیشتری از شما پیدا کرد رفتارش بهتر می شه.
- من تعجب می کنم چرا جهانگیر هیچ تماسی با ما نگرفته.
- شماره مارو از کجا بیاره؟
- شماره مامان مهینت رو داشت.می تونه با یک پیگیری کوچیک شماره جدیدشون رو پیدا کنه... عجیب اینه که حتی این دختر هم تماسی با پدرش نگرفته تا خبر سلامتی اش رو بده.من حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم.
- یعنی شما فکر می کنید که اون فرار کرده.
- نمی دونم.شاید.
- من هم همین فکر رو می کنم... فقط موندم مارو از کجا پیدا کرده!
منصور دوری در اتاق زد و با کلافگی گفت: وای! من که گیج شدم... برای صبا نگرانم.مدام مراقب رفتار دیگران با آناهیتا و عکس العمل های اونه...
- نگران نباشید... بالاخره یه راهی برای حرف کشیدن از این دختر پیدا می کنیم.
دقایقی بعد نوید و کورش در کوچه،درون پژوی جی ال ایکس یشمی رنگ نوید انتظار ثمره و آناهیتا را می کشیدند.
چشم هر دو به در بود و با هم در مورد اینکه چگونه می توان اعتماد آناهیتا را جلب کرد صحبت می کردند که دخترها از خانه خارج شدند.نوید پوزخندی زد و گفت: از قیافه اش پیداست که هیچ از لباسهایی که پوشیده خوشش نمیاد.
نوید درست حدس زده بود.پالتوی به نسبت گشاد پائیزه ای که تا یک وجب زیر زانوهایش می رسید با شلوار جین تنگ و کوتاه و چکمه های اسپرتش هماهنگی نداشت.شال نازک آبی رنگی را که روی سر انداخته بود،چنان شل و ول بود که از خانه تا ماشین دو بار از سرش افتاد.کورش غرشی کرد و زیر لب گفت: امیدوارم بتونم با این دختر توی خیابون دووم بیارم!
نوید امیدوارانه گفت: کم کم عادت می کنه... یادت باشه اون کجا بزرگ شده.تو خودت اگر این شال رو تونستی روی سرت نگه داری من تمام حقوق یک ماهم رو به تو می دم!
کورش پوزخند زد و نوید از تصور او در حالیکه شال به سر دارد به خنده افتاد.
- راستی که قیافه ات دیدنی می شه.
با نشستن دخترها در ماشین،نوید خنده اش را جمع کرد و گفت: فکر کنم بد نباشه دنبال راحه رو هم بریم.اون برای خرید می تونه کمک خوبی باشه.نظرت چیه آناهیتا.
آناهیتا شالش را که دوباره روی شانه ها افتاده بود روی سر کشید و گفت:ok!. اشکالی نداره... فقط یه چیز! می شه من رو آنیتا یا آنی صدا بزنید.من این طوری عادت دارم که صدا بزنم.
- عادت دارم که صدام بزنند! ok! دختر خوب... باشه ما هم آنی یا آنیتا صدات می زنیم. خیلی هم راحتتره.
سپس نوید با راحله تماس گرفت و از او خواست زودتر آماده شود که به دنبالش بروند.
در طول راه تمام حواس کورش از آینه بغل به آناهیتا بود و متوجه شد او اکثر اوقات در خودش فرو رفته و بجای آنکه خیابانها را تماشا کند مشغول فکر کردن است.
بالاخره آنها راحله را هم سوار کردند و راهی مرکز خرید شدند .صبا به ثمره سفارش کرده بود برای میهمانی فردا شب حتما یک دست لباس برای خودش و آناهیتا بگیرند چون ممکن بود آناهیتا لباس مناسبی همراه خود نیاورده باشد.
به خواهش آنیتا ابتدا برایش یک پالتوی پائیزه گرفتند تا از آن پالتوی سرمه ای به قول خودش بی ریخت راحت شود.بعد کیف و کفش و بعد چند روسری و شال و آخر برای انتخاب لباس مجبور شدند به دو،سه پاساژ دیگر سر بزنند.
لباسهایی که آناهیتا انتخاب می کرد همه بدون یغه و آستین و بسیار تنگ بودند و راحله سعی داشت طوریکه او ناراحت نشود به او بفهماند آن لباسها مناسب میهمانی فردا نیست.کورش از شدت خشم از آنها فاصله گرفته و همراه نوید چند قدم عقب تر می آمد تا دیگر لباسهای انتخابی خواهر خوانده اش را نبی<
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .